زن پیرهدار؛, یخی شبها سنگ پاره میکند
دنگ دنگ دنگ صدای زدن ملاقهی آهنی به دیگ خاله خدیجه و فاطمه، صدای نسبتن ناخوشایند و بلندی دارد اما برای همسایههای او این صدا، صدای هشداری است که باید با شنیدن آن زود بلند شوند و در کنار هم به کمک خدیجه و فاطمه بشتابند.
خدیجه زن ۴۵ سالهای است که این روزها در کنار همسایهی خود فاطمه به نگهبانی از خانه و کوچهیشان شبها را تا صبح در بام خانههایشان سپری میکنند.
قصه از جایی شروع شد که با سقوط دولت پیشین و زیاد شدن بیکاری، ناامنی نیز افزایش پیدا کرد و بسیاری از مردم گاهی در کوچهها مورد حمله دزدان قرار میگرفتند و شماری هم خانههایشان به سرقت درآمد.
ما شبها تا صبح را در پشت بام خانههایمان پیرهداری (نگهبانی) میکنیم تا فرزندانمان بدون ترس بخوابند. چطور میتوانیم راحت بخوابیم تا زمانی که دزد در یک قدمی خانههایمان هست و هر لحظه امکان دارد که به خانههای ما داخل شود.
خدیجه زن ۴۵ سالهای است که این روزها در کنار همسایهی خود فاطمه به نگهبانی از خانه و کوچهیشان شبها را صبح میکنند او میگوید از زمانی که هر روز خبر حمله به مرد همسایه و دزدی از خانه همسایهی دیگر به گوش ما میرسید باعث شد تا مردم محل تصمیم به پیرهداری از خانهها و کوچههایشان شوند.
محلهی خدیجه یکی از محلههای قدیمی در غرب کابل است که چند سالی است که در آن زندگی میکنند و فرزندانشان را در آنجا بزرگ کردند، حتی شبهایی که مرد خانواده مجبور بود برای شبکاری سر کار برود خاله خدیجه بدون ترس و نگرانی در خانهیشان در کنار فرزندانش میخوابید؛ اما این بار فرق میکند حالا دیگر این منطقه امن نیست و هر لحظه امکان دزدی به خانهی او هم زیاد شده است.
امشب نوبت نگهبانی او است ولی قرار هست به جای فاطمه دختر خواهرش را با خود به پشت بام خانه ببرد، فاطمه مدتی است که از آنجا کوچ کرده است و حالا خاله تنها شده است، همسرش شب کار هست و در این اوضاع بیکاری شبکاری او را غنیمت میداند و خودش همانند؛ مردان همسایه بالای بام میرود نگهبانی میکند.
بلند میشود و چای سبزی دم میکند و برایم میآورد، رو به رویم مینشیند از اولین شبهایش تعریف میکند.
تا زمانی که فاطمه بود، خوب بود با هم قصه میکردیم و خواب را از چشمانمان دور میکردیم و گاهی به نوبت پیرهداری میکردیم، تقریبا دو یا سه ماهی میشود که نگهبانی میکنم قبل از سردی هوا سخت بود اما نه به اندازه حالی، سردی هوای شب، سنگ پاره میکند مه که آدمم.
از وقتی که هوا سرد شده مردم قرار هست در شب یک یا دو بار سر بامهایشان بالا شوند و چک کنند از خاطری که حالی نمیشود تا صبح د او یخی ماند.
شبهای اولی که مجبور بودیم نگهبانی کنیم مانده بودیم چطور دیگرا را خبر کنیم فاطمه از مزاق گفت دیگت را بگیر و ببریم بالا همی که کدام گپی شد د او بزنیم تا زود مردم خبر دار شوند همی رقم شد که یک گوشی ره کردیت انداخته با دیگ خود میبردیم بالا تا اگر کدام چیزی را دیدیم زودی مردم را خبر کنیم.
او در این شبها همانند سربازی جان به کف حاضر هست که شب تا صبح را بیدار بماند که مبادا دوباره امنیت خانوادهاش به خطر افتد، آیا او میتواند به این روال ادامه دهد؟
بیکاری باعث شده تا به مهاجرت فکرکنم، بیکاری، بیپولی و گرانی چیزهایی است که این روزها را فکرم را مشغول کرده است تا به کی میتوانم به این وضعیت ادامه دهم، بیشتر از همه نگران آینده اولادایم هستم دخترم اگر بزرگ شود و نتواند درس بخواند و من تا به کی میتوانم سر بام نگهبانی کنم؟
این روزها او در حال جمع کردن بارش هست شاید امشب آخرین شب نگهبانیاش باشد او قرار است راه مهاجرت را در پیش گیرد.
روی زینه چوبی پاهایش را محکمتر از پیش میگذارد و بالا میشود از دور نظارهگر او هستم برایم همانند یک قهرمانی است که در سختی این روزها همچنان استوار ایستاده است و به تمام مشکلات غلبه کرده است.
در شبهای سرد زمستان و دود بخاریهای ذغالی پایتختنشینان که به سختی میتوان در آن نفس کشید او ایستاده است و چشمانش را به انتهای کوچه دوخته است و به آیندهی نامعلومی که در پیش رو دارد فکر میکند.
استقاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است.